هنر برتر ایرانی
هنر ایران

شعر

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

رای اینکه لطف مطلب از بین نرود ابتدا از نیما بگوئیم :

زندگي نامه نيمايوشيج

علي اسفندياري، مردي كه بعدها به «نيما يوشيج» معروف شد، در بيست‌ويكم آبان‌ماه سال 1276 مصادف با 11 نوامبر 1897 در يكي از مناطق كوه البرز در منطقه‌اي به‌نام يوش، از توابع نور مازندران، ديده به جهان گشود.او 62 سال زندگي كرد و اگرچه سراسر عمرش در سايه‌ي مرگ مدام و سختي سپري شد؛ اما توانست معيارهاي هزارساله‌ي شعر فارسي را كه تغييرناپذير و مقدس و ابدي مي‌نمود، با شعرها و راي‌هاي محكم و مستدلش، تحول بخشد. .در همان دهكده كه متولد شد، خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده ياد گرفت”.

نيما 11 ساله بوده كه به تهران كوچ مي‌كند و روبه‌روي مسجد شاه كه يكي از مراكز فعاليت مشروطه‌خواهان بوده است؛ در خانه‌اي استيجاري، مجاور مدرسه‌ي دارالشفاء مسكن مي‌گزيند. او ابتدا به دبستان «حيات جاويد» مي‌رود و پس از چندي، به يك مدرسه‌ي كاتوليك كه آن وقت در تهران به مدرسه‌ي «سن‌لويي» شهرت داشته، فرستاده مي‌شود بعدها در مدرسه، مراقبت و تشويق يك معلم خوش‌رفتار كه «نظام وفا» ـ شاعر بنام امروز ـ باشد، او را به شعر گفتن مي اندازد. و نظام وفا استادي است كه نيما، شعر بلند «افسانه» كه به‌قولي، سنگ بناي شعر نو در زبان فارسي است را به او تقديم كرده است.

او نخستين شعرش را در 23 سالگي مي‌نويسد؛ يعني همان مثنوي بلند «قصه‌ي رنگ ‌پريده» كه خودش آن‌را يك اثر بچگانه معرفي كرده است. نيما در سال 1298 به استخدام وزارت ماليه درمي‌آيد و دو سال بعد، با گرايش به مبارزه‌ي مسلحانه عليه حكومت قاجار و اقدام به تهيه‌ي اسلحه مي‌كند. در همين سال‌هاست كه مي‌خواهد به نهضت مبارزان جنگلي بپيوندد؛ اما بعدا منصرف مي‌شود.

نيما در دي ماه 1301 «افسانه» را مي‌سرايد و بخشهايي از آن را در مجله‌ي قرن بيستم به سردبيري «ميرزاده عشقي» به چاپ مي‌رساند. در 1305 با عاليه جهانگيري ـ خواهرزاده‌ي جهانگيرخان صوراسرافيل ـ ازدواج مي‌كند. در سال 1317 به عضويت در هيات تحريريه‌ي مجله‌ي موسيقي درمي‌آيد و در كنار «صادق هدايت»، «عبدالحسين نوشين» و «محمدضياء هشترودي»، به كار مطبوعاتي مي‌پردازد و دو شعر «غراب» و «ققنوس» و مقاله‌ي بلند «ارزش احساسات در زندگي هنرپيشگان» را به چاپ مي‌رساند. در سال 1321 فرزندش شراگيم به‌دنيا مي‌آيد ـ كه بعد از فوت او، با كمك برخي دوستان پدر، به گردآوري و چاپ برخي شعرهايش اقدام ‌كرد.

نوشته‌هاي نيما يوشيج را مي‌توان در چند بخش مورد بررسي قرار داد: ابتدا شعرهاي نيما؛ بخش ديگر، مقاله‌هاي متعددي است كه او در زمان همكاري با نشريه‌هاي آن دوران مي‌نوشته و در آنها به چاپ مي‌رسانده است؛ بخش ديگر، نامه‌هايي است كه از نيما باقي مانده است. اين نامه‌ها اغلب، براي دوستان و همفكران نوشته مي‌شده است و در برخي از آنها به نقد وضع اجتماعي و تحليل شعر زمان خود مي‌پرداخته است؛ ازجمله در نامه‌هايي كه به استادش «نظام وفا» مي‌نوشته است.

آثار خود نيما عبارتند از: «تعريف و تبصره و يادداشت‌هاي ديگر» ، «حرف‌هاي همسايه»‌ ، «حكايات و خانواده‌ي سرباز» ، «شعر من» ، «مانلي و خانه‌ي سريويلي» ،‌«فريادهاي ديگر و عنكبوت رنگ» ، «قلم‌انداز» ، «كندوهاي شكسته» (شامل پنج قصه‌ي كوتاه)، ‌«نامه‌هاي عاشقانه»‌ و غيره.

و عاقبت در اواخر عمر اين شاعر بزرگ، درحالي‌كه به علت سرماي شديد يوش، به ذات‌الريه مبتلا شده بود و براي معالجه به تهران آمد؛ معالجات تاثيري نداد و در تاريخ 13 دي‌ماه 1338، نيما يوشيج، آغازكننده‌ي راهي نو در شعر فارسي، براي هميشه خاموش شد. او را در تهران دفن ‌كردند؛ تا اينكه در سال 1372 طبق وصيتش، پيكرش را به يوش برده و در حياط خانه محل تولدش به خاك ‌سپردند.

نيما علاوه بر شكستن برخي قوالب و قواعد، در زبان قالب‌هاي شعري تاثير فراواني داشت؛ او در قالب غزل ـ به‌عنوان يكي از قالب‌هاي سنتي ـ نيز تاثير گذار بوده؛ به طوري كه عده‌اي معتقدند غزل بعد از نيما شكل ديگري گرفت و به گونه‌اي كامل‌تر راه خويش را پيمود.

سيداكبر ميرجعفري، شاعر غزلسراي ديگر، بيشترين تاثير نيما را بر جريان كلي شعر، در بخش محتوا دانسته و مي‌گويد: «شعر نو» راههاي جديدي را پيش روي شاعران معاصر گشود. درواقع با تولد اين قالب، سيل عظيمي از فضاها و مضاميني كه تا كنون استفاده نمي‌شد، به دنياي ادبيات هجوم آورد. درواقع بايد بگوييم نوع نگاه نيما به شعر بر كل جريان شعر تاثير نهاد. در اين نگاه همه اشيايي كه در اطراف شاعرند جواز ورود به شعر را دارند. تفاوت عمده شعر نيما و طرفداران او با گذشتگان، درواقع منظري است كه اين دو گروه از آن به هستي مي‌نگرند.

«نيما يوشيج» به روايت دكتر روژه لسكو «نيما يوشيج» براي اروپاييان بويژه فرانسه زبانان چهره اي ناشناخته نيست. علاوه براينكه ايرانيان برخي از اشعار نيما را به زبان فرانسه ترجمه كردند، بسياري از ايرانشناسان فرانسوي نيز دست به ترجمه اشعار او زدند و به نقد آثارش پرداختند. بزرگاني چون دكتر حسن هنرمندي، روژه لسكو، پروفسور ماخالسكي، آ.بوساني و… كه در حوزه ادبيات تطبيقي كار مي كردند عقيده داشتند چون نيما با زبان فرانسه آشنابوده، بسيار از شعر فرانسه و از اين طريق از شعر اروپا تأثير پذيرفته است. از نظر اينان اشعار سمبوليستهايي چون ورلن، رمبو و بويژه ماگارمه در شكل گيري شعرسپيدنيمايي بي تأثير نبوده است.

پروفسور «روژه لسكو» مترجم برجسته «بوف كور» صادق هدايت، كه در فرانسه به عنوان استاد ايران شناسي در مدرسه زبانهاي زنده شرقي، زبان كردي تدريس مي كرد، ترجمه بسيار خوب و كاملي از «افسانه» نيما ارائه كرد و در مقدمه آن به منظور ستايش از اين اثر و نشان دادن ارزش و اهميت نيما در شعر معاصر فارسي، به تحليل زندگي و آثار او پرداخت و نيما را به عنوان بنيانگذار نهضتي نو در شعر معاصر فارسي معرفي كرد.

دكتر رو»ه در مقدمه ترجمه شعر افسانه در مقاله اش مي نويسد:

«شعر آزاد» يكي از دستاوردهاي اساسي مكتب سمبوليسم بود كه توسط ورلن، رمبو و … در «عصر روشنگري» بنا نهاده شد و شاعران و نويسندگان بسياري را با خود همراه كرد كه نيمايوشيج نيز با الهام از ادبيات فرانسه يكي از همراهان اين مكتب ادبي شد.

هدف در شعر آزاد آن است كه شاعر به همان نسبت كه اصول خارجي نظم سازي كهن را به دور مي افكند هرچه بيشتر ميدان را به موسيقي وكلام واگذارد. در واقع در اين سبك ارزش موسيقيايي و آهنگ شعر در درجه اول اهميت قرارمي گيرد.

 

شعر آزاد به دست شاعران سمبوليست فرانسه چهره اي تازه گرفت و به شعري اطلاق مي شد كه از همه قواعد شعري كهن بركنار ماند و مجموعه اي از قطعات آهنگدار نابرابر باشد.
در چنين شعري، قافيه نه در فواصل معين، بلكه به دلخواه شاعر و طبق نياز موسيقيايي قطعه در جاهاي مختلف شعر ديده مي شود و «شعر سپيد» در زبان فرانسه شعري است كه از قيد قافيه به كلي آزاد باشد و آهنگ دار بودن به معناي موسيقي دروني كلام از اجزا جدايي ناپذير اين نوع شعر است. كه اين تعاريف كاملاً با ماهيت و سبك اشعار نيما هماهنگي دارد.
در مجموع مي توان گفت كه:

1. نيما كوشيد تجربه چندنسل از شاعران برجسته فرانسوي را در شعر فارسي بارور سازد.


2 . نيما توانست شعر كهن فارسي را كه در شمار پيشروترين شعرهاي جهان بود ولي در چند قرن اخير كارش به دنباله روي و تكرار رسيده بود را با شعر جهان پيوند زند و بارديگر جاي والاي شعر فارسي را در خانواده شعر جهان به آن بازگرداند.


3. نيما توانست عقايد متفاوت و گاه متضاد برخي از بزرگان شعر فرانسه را يكجا در خود جمع كند و از آنها به سود شعر فارسي بهره گيرد. او عقايد و اصول شعري «مالارمه» كه طرفدار عروض و قافيه بود را در كنار نظر انقلابي «رمبو» كه خواستار آزادي كامل شعر بود، قرارداد و با پيوند و هماهنگي بين آنها «شعر سپيد» خود را به ادبيات ايران عرضه كرد.


۴ . نيما از نظر زبانشناسي ذوق شعري ايرانيان را تصحيح كرد و با كاربرد كلمات محلي دايره پسند ايرانيان را در بهره برداري از زبان رايج و جاري سرزمينش گسترش داد. او يكي از بزرگان شعر فولكلور ايران شمرده مي شود.


5. نيما جملات و اصطلاحات متداول فارسي و صنايع ادبي بديهي و تكراري را كنار نهاد تا از فرسودگي بيشتر زبان پيشگيري كند و اينچنين زبان شعري كهن فارسي كه تنها استعداد بيان حالات ملايم و شناخته شده عرفاني و احساساتي را داشت، توانايي بيان هيجانات، دغدغه ها، اضطرابات و بي تابي هاي انسان مدرن امروزي را به دست آورد. بدين ترتيب زبان شعري «ايستا و فرسوده» گذشته را به زبان شعري «پويا و زنده» بدل كرد.


6. نيما همچون مالارمه ناب ترين معني را به كلمات بدوي بخشيد. او كلمات جاري را از مفهوم مرسوم و روزمره آن دور كرد و مانند مالارمه شعر را سخني كامل و ستايشي نسبت به نيروي اعجاب انگيز كلمات تعريف كرد.


7. نيما همچون ورلن تخيل و خيال پردازي را در شعر به اوج خود رساند و شعر را در خدمت تخيل و توهم گرفت نه تفكر و تعقل.


8. نيما بر «وزن» شعر بسيار تأكيد داشت. او وزن را پوششي مناسب براي مفهومات و احساسات شاعر مي دانست.



مي تراود مهتاب

مي درخشد شبتاب

نيست يك دم شكندخواب به چشم كس وليك

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم مي شكند

نگران با من ايستاده سحر

صبح مي خواهد از من

كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر

در جگر ليكن خاري

از ره اين سفرم مي شكند

نازك آراي تن ساق گلي

كه به جانش كشتم

و به جان دادمش آب

اي دريغا به برم مي شكند

دستهاي سايم

تا دري بگشايم

بر عبث مي پايم

كه به در كس آيد

در وديوار به هم ريخته شان

بر سرم مي شكند

مي تراود مهتاب

مي درخشد شبتاب

مانده پاي ابله از راه دور

بر دم دهكده مردي تنها

كوله بارش بر دوش

دست او بر در مي گويد با خود

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم ميشكند

 

 

اشعار

  • قصه رنگ پریده
  • منظومه نیما
  • خانواده سرباز
  • ای شب
  • افسانه
  • مانلی
  • افسانه و رباعیات
  • ماخ اولا
  • شعر من
  • شهر شب و شهر صبح
  • ناقوس قلم انداز
  • فریاد های دیگر و عنکبوت رنگ
  • آب در خوابگه مورچگان
  • مانلی و خانه سریویلی
  • مرقد آقا (داستان)
  • کندوهای شکسته (داستان)
  • آهو و پرنده‌ها (شعر و قصه برای کودکان)
  • توکایی در قفس (شعر و قصه برای کودکان)

 

 

واما داستان سفر به یوش :

پس از گذشت کلی مسیر پیچ در پیچ که ابتدای آن از هزار چم جاده چالوس شروع میشد به روستای یوش رسیدیم که زیبائی وطبیعت آن مرا به تحسین واداشت بیخود نیست که نیما در اینجا شاعر شده است وهزار سبک پیش گزیده شعر را برهم زده است.

- نمائی از روستای یوش - زادگاه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

 

پس از سپری کردن کلی کوچه باغهای قدیمی که پر از درختان آلو ، زردآلو وگردو بود بالاخره به خانه نیما یوشیج رسیدیم کوچه ای با صفا که از زیر سنگفرشهای آن آبی خنک جاری بود و ترانه زیبائی از زندگی بکر انسان را در گوش خسته مسافران جاری می ساخت . خانه ای زیبا که نشاندهنده رونق زندگی در روزگاران قدیم بود.

 

 

- نمائی از خانه زیبای علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) در یوش

 

 

- نمائی از درب ورودی خانه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

 

- تصویری زیبا از نیما یوشیج که در تالار ورودی خانه نصب شده است

حیاط این خانه بسیا زیبا بود ودر وسط آن مزار نیما قرار داشت دور تا دور حیاط پر بود از عکسهایی بسیار قدیمی وزیبا که یکی از دیگری دیدنیتر بود .در ادامه به چند تصویر از آن می پردازیم.

- نمائی از ایوانها ، اندرونیها واتاقهای زیبای خانه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

 

- نمائی دیگر از  خانه علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

- از راست استاد شهریار ، شراگیم فرزند نیما و علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

- طوبی مفتاح مادر علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

- عکسی از جوانی علی اسفندیاری ( نیما یوشیج )

- عکسی از تفریحات علی اسفندیاری ( نیما یوشیج ) با دوستان

 

- مزار نیما که در کنار خواهرش و جمع آوری کننده آثارش در وسط حیاط همان خانه  آرمیده است.

     این همه چیزی نبود که در آنجا می توان دید واقعا هر ایرانی می بایست حداقل یکبار و دیدن این همه زیبائی به این روستا برود.

 وبه قولی شنیدن کی بود مانند دیدن . یا حق

وصيّت‌نامه‌ی ِ نيمايوشيج
شب دوشنبه 28 خرداد 1335


امشب فکر می‌کردم با اين گذران ِ کثيف که من داشته‌ام - بزرگی که فقير و ذليل می‌شود - حقيقةً جای ِ تحسّر است . فکر می‌کردم برای ِ دکتر حسين مفتاح چيزی بنويسم که وصيت‌نامه‌ی ِ من باشد ؛ به اين نحو که بعد از من هيچ‌کس حقّ ِ دست زدن به آثار ِ مرا ندارد . به‌جز دکتر محمّد معين ، اگر چه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .
دکتر محمّد معين حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کند . ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد با او باشند ؛ به شرطی که هر دو با هم باشند .
ولی هيچ‌يک از کسانی که به پيروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند . دکتر محمّد معين که مَثَل ِ صحيح ِ علم و دانش است ، کاغذ پاره‌های ِ مرا بازديد کند . دکتر محمّد معين که هنوز او را نديده‌ام مثل ِ کسی است که او را ديده‌ام . اگر شرعاً می‌توانم قيّم برای ِ ولد ِ خود داشته باشم ، دکتر محمّد معين قيّم است ؛ ولو اين‌که او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد . امّا ما در زمانی هستيم که ممکن است همه‌ی ِ اين اشخاص ِ نام‌برده از هم بدشان بيايد ، و چقدر بيچاره است انسان ... !

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |


زندگي نامه حافظ

شمس الدين محمد،درخانواده اي آشنابه علوم ادب،به سال 726هجري قمري،درشيرازبه دنياآمد،جداو،ياپدرش،ازموطن خود(اصفهان ياتويسركان)،درزمان اتابكان فارس به شيرازآمدودرآنجاماندمادرش ازمردم كازرون بود.مسكن حافط،محله«شيادان» شيرازبودكه اين محله بامحله ي«مورستان»درزمان كريم خان زند،يكي شدومجاور«درب شاهزاده» قراردارد.حافظ قريب چهل سال درحوزه درس استادان آن زمان :«قوام الدين عبدالله»،«مولانابهاءالدين عبدالصمدبحرآبادي»،«ميرسيدشريف علامه گرگاني»،«مولاناشمس الدين عبدالله»و«قاضي عضدالدين عيجي»،حضوريافت وبه همين سبب،دراغلب دانش هاي زمان خودتسلط پيداكرد.

قرآن رابه چهارده روايت ازحفظ داشت وبدين سب،ونيزبه خاطرخوش خواني وموسيقي داني،به«حافظ»مقلب شد:

عشق ات رسدبه فريادگرخودبه سان حافظ                  قرآن  زبر   بخواني  با   چارده     روايت

دوبرادرحافظ درجواني مردندوهمسرمحبوب اش رانيزازدست داد،كه غزل بامطلع زيررادررثاي وي سروده است:

آن   يار كز  او خانه ي  ما جاي  پري   بود                    سرتاقدم اش چون پري ازعيب،بري بود

دل گفت فروكش كنم اين شهربه بوي اش                  بي چاره ندانست كه يارش سفري  بود

طبق ماده تاريخي ازخودحافظ،درسال778ق نيزفرزنداوازدستش رفت:

آن ميوه بهشتي كه آمدبه دستت،اي جان              دردل چرانكشتي،ازدست چون بهشتي؟

تاريخ  اين  حكايت  ، گر  از  تو  باز   پرسند              سر جمله اش  فروخوان از ميوه  بهشتي

حافظ بافرمانروايان معاصرخود،برخوردهاي گوناگوني داشت كه دراشعارش انعكاس دارد.آن چه مسلم است،حافظ با«شاه ابواسحاق اينجو»،«شاه شجاع»و«شاه منصور»مراودات دوستانه وبا«اميرمبارزالدين محمد»درستيزبوده است.حافظ كه به مناسبتهايي،آن سه تن رامدح كرده است،نه تنهااميرمبارزرامديح نسروده بلكه،باتندترين لحن اوراهدف حملات طنزآلوقرارداد.ازاين فرمانروايان وارتباط شعري حافظ باايشان،يادي مي كنيم:

1.شاه اسحاق اينجو(721-758ق)

معين الدين يزدي در مواهب الهي درموردشاه ابواسحاق مي نويسد:

«به حسب مكارم اخلاق،برهمگنان رتبت تقدم داشت،بلكه ازاكثرملوك ،به وفورمكرمت واحساس،ممتازبود».

شعردوست بود،ازادب بهره داشت وقدرحافظ رامي دانست.چهارده سال براصفهان وفارس حكومت كردوآرام ترين دوران زندگي حافظ درحكومت اين پادشاه طي شد.وي پس ازچندين درگيري وجنگ بااميرمبارزدر37سالگي به دست اوكشته شد.حافظ ازاوبه نيكي ودريغ سخن رانده است:

يادباد  آن كه سركوي توام منزل بود                        ديده را روشني از خاك  درت  حاصل  بود

راستي خاتم فيروزه ي بواسحاقي                        خوش درخشيد،ولي دولت مستعجل بود

2.اميرمبارزالدين محمد(700-765ق)

دردستگاه ايلخانان مغول پيشرفت كردتابريزدوكرمان حكومت راند وپس ازكشتن ابواسحاق،فارس رانيزجزومتصرفات خودكرد،ابتدادرسلك مي خوارگان وفساق بود،سپس عابدشد!درمواهب الهي آمده:

هاي وهوي مستان به تكبيرخداپرستان مبدل شد،گل بانگ مي خواران به ادعاي دين داران عوض يافت،وچهره مبارك كه افروخته جام مدام بود، سيماي متعبدان گرفت وخاطرشريف كه به نشوه شراب فرحان مي گشت،نشاط«للصائم فرحان يافت».

به خودلقب«غازي اسلام»داد،دارالسياده وتكيه ومسجدساخت،مصاحب زاهدان شد،شخصاًامربه معروف ونهي ازمنكركرد،خم شكست،شراب خواران راحدزدوبعضي ازكتب را،كه

«محرمة الانتفاع »مي خواند،وهمه كتاب هاي فلسفي را،كه«مضل»مي ناميد،سوخت وشست،رقم اين كتاب ازچهارهزاردرگذشت.

در«روضة الصفا»آمده است:

«...ودرامربه معروف ونهي ازمنكرودفع فسق وفجور،به اندازه اي جدوجهدداشت كه اولادامجادش

وظرفاءشيراز،اورامحتسب بزرگ مي گفتند.»

هرجاكه حافظ شيرازي وعبيدزاكاني ازمحتسب،درشعرخودنام برده اندمنظورشان اوست.

خشونت وي بدان جامنتهي شدكه به كشتن نزديكان وفرزندان خويش تصميم گرفت ولي مهلت نيافت وهمان كساني كه مغضوب اوبودند،به سركردگي فرزندش،شاه شجاع،اوراكوركردندوبه اطراف اصفهان تبعيدنمودند،تادر65سالگي پس ازگذراندن حوادثي ديگر،مرد.حافظ درشعرهاي زيربه اميرمبارزالدين نظرداشته است:

اگرچه بادفرح بخش و بادگل بيز  است                 به بانگ چنگ مخورمي كه محتسب تيزاست

محتسب شيخ شدوفسق خودازيادبرد               قصه  ماست  كه  بر  هر   سر   بازار   بماند

3.شاه شجاع(733-786ق)

فرزنداميرمبارزالدين است كه بافطانت وهوش وفضل،شهره بود.دكترغني معتقداست كه درباره علم وفضل ودادگري او،مبالغه شده است.هم اومي گويدكه حافظ در39موردبه اواشاره داشته.

مردم،پس ازسخت گيري هاي دوران اميرمبارز،اميدواربودندكه شاه شجاع،آن همه بساط رادرنوردد،ولي اوهم كه مدعي آزادمنشي وشاعري وخوش باشي بود،به فرمان روايي خشك،

رياكار،متعصب وسبك مغزبدل گشت.اونيزباايجادفضايي خفقان آور،عرصه رابرمردم تنگ كردوحتي براي حافظ،محكمه تفتيش عقايدبرقرارساخت كه درنتيجه ،به نقل ميرتقي الدين اوحدي،خانواده حافظ ازشدت ترس،نوشته هاي اوراپاره كردنديابه آب شستند.شاه شجاع درصددآزارخواجه برآمد؛اومتهم شده بودكه قيامت راانكاركرده است:«واي اگرازپي امروزبودفردايي».

حافظ محاكمه شد،هرچندبه راهنمايي شيخ تايبادي،ازخودرفع تهمت كرد.

بااين همه مرگ شاه شجاع رادر53سالگي به علت افراط درشراب خواري وهوس راني،نوشته اند.

نمونه اي ازشعرهايي كه حافظ درآن به شاه شجاع پرداخته است اين هاست:

سحرزهاتف غيبم رسيدمژده به گوش                       كه دورشاه شجاع است،مي دليربنوش

در عهد پادشاه خطابخش   جرم پوش                     حافظ، پياله كش شدو مفتي،قرابه  نوش

4.شاه منصور(750-795ق)

آخرين پادشاه آل مظفراست.شاه منصورموردعلاقه حافظ بوده وبه گفته دكترغني،بيش ازديگرامراموردتوجه بوده است.شاه منصور،برادرزاده شاه شجاع،سرانجام به دستورتيموركشته شد.دراشعارزير،حافظ به آن پادشاه نظرداشته است:

بيا كه  رايت منصور پادشاه  رسيد                                    نويدفتح وبشارت به مهروماه رسيد

ازمرادشاه منصوراي فلك سربرتاب                                 تيزي شمشير بنگر ، قوت بازوببين

چنان كه معروف است،حافظ دوبارقصدسفركردكه اولي رابه انجام رساندولي دومي رانيمه تمام رهاكرد.حوالي764ق،درزمان حكومت شاه يحيي ازپادشاهان آل مظفر،وبنابه دعوت او،عازم يزدشد؛دوسال هم درآن جاماندوچون از شاه يحيي ويزديان بي مهري ديد،به شيراز بازگشت.غزل زيررادرشكايت ازآن دوران ودرشهريزدسروده است:

نمازشام غريبان چو گريه آغازم                                       به مويه هاي غريبانه قصه  پردازم

به يادياروديارآن چنان يگريم زار                                        كه ازجهان،ره ورسم سفربراندازم

به دعوت سلطان غياث الدين بنگالي وسلطان محمودشاه دكني نيزعازم هندشدوتاجزيره هرمزرفت؛ولي بيم طوفان،اورابازگرداند.خودگفته است:

دمي باغم به سربردن،جهان يكسرنمي ارزد      به مي بفروش دلق ما،كز اين به  تر نمي ارزد

بسي آسان  نمود اول غم دريابه  بوي  سود       غلط كردم!كه يك موجش به صدگوهرنمي ارزد

ازغياث الدين بنگالي هم يادي كرده است:

حافظ زشوق مجلس سلطان قياث دين                        غافل  مشو كه كار تواز ناله  مي رود

حافظ،ازسوي سلطان احمدبن اويس جلايري كه دربغدادسلطنت مي كرد،نيزدعوت شدكه نرفت:

نمي دهنداجازت مرابه سيروسفر                                     نسيم خاك مصلي وآب ركن آباد

ولي گاهي به خاطرناسپاسي همشهريانش،آرزومي كردكه كاش آن دعوت رامي پذيرفت:

ره نبردم به مقصودخوداندرشيراز                                      خرم آن روزكه حافظ ره بغدادكند

آرامگاه حافظ(حافظيه):

درسال756دردوره حكم راني ميرزاابوالقاسم گورگاني برفارس ،شمس الدين محمديغمايي وزيرواستاداو،برگورحافظ عمارت گنبدي بناكرد.درزمان سلطان شاه عباس اول اين بناتعميرشد.

تعميربعدي توسط نادرشاه صورت گرفت.اقدام اساسي ومهم راكريم خان زنددرسال 1189ق انجام داد.بنايي باچهارستون سنگي يكپارچه براي آرامگاه ترتيب دادوباغ بزرگي هم مقابل آن احداث كرد.سنگ مرمري كه هم اكنون برگورحافظ است،درهمان زمان باخط حاج آقاسي بيگ افشار،توسط كريم خان نصب گرديد.

درسال1295ق حاج معتمدالدوله فرهادميرزا،والي فارس،به دورآرامگاه،نرده اي فلزي كشيدوتعميرات مختصري كرد.

درسال1317ق ملاشاه جهان زرتشتي يزدي درصددبودكه بقعه مجللي براي حافظ بناكند.

درسال1319ق منصورميرزاشعاع السلطنه،والي فارس به دستورمظفرالدين شاه تعميراتي انجام داد.

فرج الله بهرامي استاندارفارس درسال1311ش اقداماتي دراطراف آرامگاه صورت دادوازجمله خياباني ساخت.

در1315س،باكوشش غلي اصغرحكمت وزيرمعارف اعتباري براي تجديدبناي آرامگاه حافظ مقررشدوكارآغازگرديد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

زندگي نامه سعدي

مشرف الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي (وفات 691 يا 694) شاعر و نويسنده بزرگ قرن هفتم در شيراز متولد شده و در همان شهر تحصيلات خود را آغاز كرده است. سعدي به سبب كشمكشهاي ميان خوارزمشاهيان و اتابكان فارس و هجوم مغول شيراز را ترك كرد و به سفري طولاني پرداخت. اين سفر در حدود سي تا چهل سال طول كشيد و سعدي با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تأليف آثار خود پرداخت. اين آثار به نظم و نثر است كه از مشهورترين آنها  غزليات اوست.

اسلوبي كه انوري در غزل ايجاد كرد به دست سعدي تكامل يافت و به آخرين حد ترقي رسيد. سعدي فصاحت بيان و رواني گفتار را به جايي رسانيده كه تاكنون هيچ شاعري نتوانسته است به اسلوب او سخن گويد و در شيوايي كلام به پاي او برسد.

شيخ سعدي نه تنها يكي از ارجمندترين ايرانيان است ، بلكه يكي از بزرگترين سخن سرايان جهان است. در ميان پارسي زبانان يكي دو تن بيش نيستند كه بتوان با او برابر كرد، و از سخن گويان ملل ديگر هم از قديم و جديد و كساني كه با سعدي همسري كنند بسيار معدودند : در ايران از جهت شهرت كم نظير است و خاص و عام او را مي‌شناسند در بيرون از ايران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگي قدر او پي‌برده‌اند. با اين همه از احوال و شرح زندگاني او چندان معلوماتي در دست نيست زيرا بدبختانه ايرانيان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهايت مسامحه و سهل انگاري ورزيده‌اند چنانچه كمتر كسي از بزرگان ما جزئيات زندگانيش معلوم است، و درباره سعدي مسامحه به جايي رسيده كه حتي نام او هم بدرستي ضبط نشده است. البته اوكسي نيست كه لازم باشدنامش ثبت شود.

اينكه از احوال سعدي اظهار بي‌خبري مي‌كنيم از آن نيست كه درباره او سخن نگفته و حكاياتي نقل نكرده باشند. نگارش بسيار، اما تحقيق كم بوده است و بايد تصديق كرد كه خود سعدي نيز در گمراه ساختن مردم درباره خويش اهتمام ورزيده زيرا كه براي پروردن نكات حكمتي و اخلاقي كه در خاطر گرفته است حكاياتي ساخته و وقايعي نقل كرده و شخص خود را در آن وقايع دخيل نموده و از اين حكايات فقط تمثيل در نظر داشته است نه حقيقت، و توجه نكرده است كه بعدها مردم از اين نكته غافل خواهند شد و آن وقايع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و قدر او هم در انظار، مويّد اين امر گرديده، چون طبع مردم بر اين است كه درباره كساني كه در نظرشان اهميت يافتند بدون تقيد به درستي و راستي، سخن مي‌گويند و بنابراين در پيرامون بزرگان دنيا افسانه‌ها ساخته شده كه يك چند همه كس آنها را حقيقت انگاشته و بعدها اهل تحقيق به زحمت و مجاهده توانسته‌اند معلوم كنند كه  غالب اين داستانها افسانه است.

سعدي خانواده‌اش عالمان دين بوده‌اند، و در سالهاي اول سده هفتم هجري در شيراز متولد شده، و در  جواني به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظاميه وحوزه‌هاي ديگر درس و بحث به تكميل علوم ديني و ادبي پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت كرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامي كه ابوبكر بن سعد بن زنگي از اتابكان سلغري در فارس فرمانروايي داشت به شيراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجري كتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنيف كرد. و در نزد اتابك ابوبكر  و بزرگان ديگر مخصوصاً پسر ابوبكر، كه سعد نام داشته و انتساب به او را براي خود تخلص قرار داده قدر و منزلت يافته و همواره به بنان وبيان مستعدان را مستفيض واهل ذوق را محظوظ و متمتع مي‌ساخته و گاهي در ضمن قصيده و غزل به بزرگان و امراي فارس و سلاطين مغول معاصر و وزراي ايشان پند و اندرز مي‌داده، و به زباني كه شايسته است كه فرشته و ملك بدان سخن گويند به عنوان مغازله ومعاشقه نكات و دقايق عرفاني و حكمتي مي‌پرورده و تا اوايل دهه آخر از سده هفتم در شيراز به عزت و حرمت زيسته و در يكي از سالهاي بين ششصد و نود و يك و ششصد و نود و چهار در گذشته و در بيرون شهر شيراز در محلي كه بقعه او زيرتگاه صاحبدلان است به خاك سپرده شده است .

چنانكه اشاره كرديم سعدي تخلص شعري است و نام او محل اختلاف مي‌باشد. بعضي مشرف الدين و برخي مصلح الدين نوشته، و جماعتي يكي از اين دو كلمه را لقب او دانسته‌اند، و گروهي مصلح الدين را نام پدر را انگاشته و بعضي ديگر نام خودش يا پدرش را عبدالله گفته‌اند،وگاهي ديده مي‌شود كه ابو عبدالله را كنيه او قرار داده‌اند، و در بعضي جاها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در اين باب تشويش بسيار است .

اما در چگونگي بيان سعدي حق اين است كه در وصف او از خود او پيروي كنيم و بگوييم :

من در همه قول ها فصيحم

در وصف شمايل تو اخرس

اگر سخنش را به شيرين يا نمكين بودن بستاييم ، براي او مدحي مسكين است، و اگر ادعا كنيم كه فصيح‌ترين گويندگان و بليغ‌ترين نويسندگان است قولي است كه جملگي برآنند؛اگر بگوييم كلامش از روشني و رواني، سهل و ممتنع است، از قديم گفته‌اند و همه كس مي‌داند، حسن سخن او خاصه در شعر، نه تنها بيانش دشوار است، ادراكش هم آسان نيست، چون آب زلالي كه در آبگينه شفاف هست اما از غايت پاكي، وجودش را چشم ادراك نمي‌كند، ملايمتش با خاطر مانند ملايمت هوا با تنفس است كه در حالت عادي هيچ كس متوجه روح افزا بودنش نيست. و اگر كسي بخواهد لطف آنرا وصف كند جز اينكه بگويد جان بخش است عبارتي ندارد، از اينرو هرچند اكثر مردم شعر سعدي را شنيده و بلكه از بر دارند و مي‌خوانند، كمتر كسي است كه براستي خوبي آنرا درك كر ده باشد، و غالباً ستايشي كه از سعدي مي‌كنند تقليدي است و بنابر اعجابي است كه از دانشمندان با ذوق نسبت به او ديده شده است. پي بردن به مقام شيخ با داشتن ذوق سليم و تتبّع در كلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان ميسر مي‌شود سعدي سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است. كلام در دست او مانند موم است. هر معنايي را به عبارتي ادا مي‌كند كه از آن بهتر و زيباتر و موجز تر ممكن نيست. سخنش حشو و زوايد ندارد و سرمشق سخنگويي است. ايرانيان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شيوه سخن را در شعر به نهايت زيبايي رسانيده بودند. سعدي همان شيوه را نه تنها در نظم بلكه درنثر بكار برده است، چنانكه نثرش مزه شعر، و شعرش رواني نثر را دريافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسي در قالب شايسته حقيقي ريخته شده بعدها هر شعري هم كه مانند شعر سعدي در نهايت سلامت و رواني باشد در تركيب شبيه به نثر خواهد بود. يعني  زبان شعر و زبان نثر فارسي از دو گانگي بيرون آمده و يك زبان شده است.

گاهي شنيده مي‌شود كه اهل ذوق اعجاب مي‌كنند كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن گفته است ولي حق اين است كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن نگفته است بلكه ما پس از هفتصد سال به زباني كه از سعدي آموخته‌ايم سخن مي‌گوييم، يعني سعدي شيوه نثر فارسي را چنان دلنشين ساخته كه زبان او زبان رايج فارسي شده است، و اي كاش ايرانيان قدر اين نعمت بدانند و در شيوه بيان دست از دامان او بر ندارند كه بگفته خود او: «حد همين است سخنگويي و زيبايي را»  و من نويسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله ميرزا ابوالقاسم قاينم مقام) كه اعتراف مي كردند كه در نويسندگي هر چه دارند، از سعدي دارند.

كتاب «گلستان» زيباترين كتاب نثر فارسي است و شايد بتوان گفت در سراسر ادبيات جهاني بي نظير است و خصايصي دارد كه در هيچ كتاب ديگر نيست، نثري است آميخته به شعر يعني براي هر شعر و جمله و مطلبي كه به نثر ادا شده يك يا چند شعر فارسي و گاهي عربي شاهد آورده است كه آن را معني مي‌پرورد و تائيد و توضيح و تكميل مي‌كند، و آن اشعار چنانكه  در آخر كتاب توجه داده است همه از گفته‌هاي خود اوست و از كسي عاريت نكرده است‌، و آن نثر و اين شعر هر دو از هر حيث به درجه كمال است ودر خوبي مزيدي بر آن متصور نيست .

نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ايجاز و متانت و استحكام و ظرافت، همه آرايشهاي شعري را هم در بر دارد، حتي سجع و قافيه، اما در اين جمله به هيچ وجه تكلف و تصنع ديده نمي‌شود و كاملاً طبيعي است، نه هيچ جا معني فداي لفظ شده و نه هيچگاه لفظي زايد بر معني آورده است، هرچه از معاني بر خاطرش مي‌گذرد بدون كم و زياد به بهترين وجوه تمام و كمال به عبارت مي‌آورد و مطلب را چنان ادا مي‌كند كه خاطر را كاملاً اقناع مي‌سازد و دعاويش تاثير برهان دارد، در عين اينكه مسرت نير مي‌دهد، كلامش زينت فراوان دارد، از سجع و قافيه و تشبيه و كنايه و استعاره و جناس و مراعات نظير و غير آن، اما به هيچ وجه در اين صنايع افراط و اسراف نكرده است.

آثار سعدي

گلستان و بوستان سعدي يك دوره كامل از حكمت عملي است. علم سياست و اخلاق و تدبير منزل را جوهر كشيده و در اين دو كتاب به دلكش‌ترين عبارات در آورده است. در عين اينكه در نهايت سنگيني و متانت است از مزاح و طيبت هم خالي نيست و چنانكه خود مي گويد: «داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نيست كه بوستان و گلستان را هرچه مكرر بخوانند اگر اندكي ذوق باشد ملالت دست نمي‌دهد.

هيچ كس به اندازه سعدي پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سياست و دادگري و رعيت پروري دعوت نكرده و ضرورت اين امر را مانند او روشن  و مبرهن نساخته است. از ساير نكات كشور داري نيز غفلت نورزيده و مردم ديگر را هم از هر صنف و طبقه، از امير و وزير و لشكري و كشوري و زبردست و زيردست و توانا و ناتوان، درويش و توانگر و زاهد و دين پرور و عارف و كاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنيا پرست، همه را به وظايف خودشان آگاه نموده و هيچ دقيقه‌اي از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.

وجود سعدي را از عشق و محبت سرشته‌اند. همه مطالب را به بهترين وجه ادا مي‌كند اما چون به عشق مي‌رسد شور ديگري در مي‌يابد. هيچ كس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه به بيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوي و هوس نيست. امري بسيار جدي است، عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود مي‌گذرد و خود را براي او مي‌خواهد، نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز مي‌كند اما سرانجام به خالق مي‌رسد و از اين روست كه مي گويد:

«عشق را آغاز هست انجام نيست»

در گلستان و بوستان از عشق بياني كرده است اما آنجا كه داد سخن را داده در غزليات است. از آنجا كه وجود سعدي به عشق سرشته است احساساتش در نهايت لطافت است. هر قسم زيبايي را خواه صوري و خواه معنوي به شدت حس مي‌كند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهرباني او نيز همين است و از اينست كه هر كس با سعدي مأنوس مي شود ناچار به محبت او مي گرايد.

سعدي مانند فردوسي و مولوي و حافظ نمونه كامل انسان متمدن حقيقي است  كه هر كس بايد رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربيت اين رادمردان پرورش مي‌داد، دنياي جهنمي امروز، بهشت مي‌شد. آثار اين بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم اين كشور است و ايرانيان بايد اين ميراث‌هاي گرانبها را كه از نياكان به ايشان رسيده است، قدر بدانند و چه خوب است كه ايراني آنها را در عمر خود چندين بار بخواند و هر چه بيشتر بتواند از آن گوهرهاي شاهوار از بر كند و زيب خاطر نمايد. معلوماتي را كه از آنها بدست مي‌آيد همواره بياد داشته باشد و به دستورهايي كه داده‌اند رفتار كند كه اگر چنين شود ملت ايران آن متمدن حقيقي خواهد بود كه در عالم انسانيت به پيش قدمي شناخته خواهد شد.

اشعار سعدي

سعدي مردي عاشق پيشه و دلداده است، ولي مانند عطار پايه عشق را به جايي كه از دسترس عموم دور باشد نمي‌گذارد. سعدي دلبستگي خود را به هرچه زيباست آشكار مي‌كند و بسياردنياپرست بوده تاجايي كه به درگاه پادشاهان رفته وچاپلوسي آنان كندتاپولي به دست آوردوبه دنياپرستي بپردازد. غزلهاي عاشقانه سعدي مانند خود عشق زير و بم و نشيب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت مي‌نالد و در شب تنهايي بر آمدن آفتاب را آرزو مي‌كند.

سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي

چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي

به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد

بزه كردي و نكردند موذنان صوابي

نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي

نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم

كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي

سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد

كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي

دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد

مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري

تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي

عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي

برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن

كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي

گاه از لذت شب وصل سخن مي‌گويد و آرزو مي‌كند كه صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .

يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست

كجاست تير بلا گو بيا كه مي‌سپرم

ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح

بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم

ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز

تويي برابر من يا خيال در نظرم

خوشا هواي گلستان و خواب در بستان

اگر نبودي تشويش بلبل سحرم

بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم

دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم

روان تشنه بر آسايد از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم

چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم

كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم

سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست

بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم

ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود

وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد

بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم

سعدي را جز آن سلسله عرفايي كه عطار و سنايي و مولوي از آنند نمي توان شمرد . عرفان سعدي به لطافت و شور ش نيست . عقيده عرفاني سعدي «امكان مشاهده جمال مطلقي در جمال مقيد» است . سعدي اصطلاحات عرفاني را از عطار و سنايي اقتباس كرده و اسلوب كلام را از انوري گرفته است .

اين نمونه اي است از غزلهاي عرفاني سعدي :

دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند

يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند

نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك

الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند

كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند

تا تطاول نپسندي و تكبر نكني

كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند

اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد

خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند

دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان

حق عيانست ولي طايفه بي بصرند

گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خيره در او مي‌نگرند

كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق

تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند

گل بي خار ميسر نشود در بستان

گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند

سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز

مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند

از بعضي از غزليات عاشقانه سعدي چنين پيداست كه وي به شخص معيني خطاب مي‌كند:

من بدانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي

عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم

بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان

كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند

تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان

اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا

در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن

تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد

كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري نه

نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

  

مي روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

خبر از پاي ندارم كه زمين مي‌سپرم

مي‌روم بي دل و بي يار و يقين مي‌دانم

كه من بي دل بي‌يار نه مرد سفرم

خاك من زنده به تاثير هواي لب تست

سازگاري نكند آب و هواي دگرم

پاي مي‌پيچم و چون پاي دلم مي‌پيچد

بار مي‌بندم و از بار فرو بسته ترم

چه كنم دست ندارم به گريبان اجل

تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاك آلود

بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني

حرفها بيني آلوده به خون جگرم

ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر

تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم

به هواي سر زلف تو در آويخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم

گر سخن گويم من بعد شكايت باشد

ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم

خار سوداي تو آويخته در دامن دل

ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم

گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به كه نماندست مجال حضرم

سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي

شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم

گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت  ز كنار شكرم

از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز

مي‌روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

در غزليات سعدي به ندرت مي توان كلمه اي پيدا كرد كه لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همين نزديكي زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او ميان توده فارسي زبانان است. رواني اشعار سعدي محتاج به بيان نيست. اغلب ابيات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانيم تقديم و تاخيري در كلمات آن روي نخواهد داد.

تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي

دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي

ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي

به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را

تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي

چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد

مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي

تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي

كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي

تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي

<

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

زندگي نامه مولوي

جلال‌الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسين بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار است. خانواده‌ي وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبتش به ابوبكر خليفه مي‌رسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده‌ي سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و بهمين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.
وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت چون پدرش از سلسله لطفي نداشت بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد و از آن راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه(ملطيه) سلطان علاءالدين كيقباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال‌الدين پنج ساله بود و پدرش در سال629 هجري در قونيه رحلت كرد.

 پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان‌الدين ترمذي بود كه از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به‌ آن شهر آمده بود شاگردي كرد و سپس تا سال 645 هجري كه شمس‌الدين تبريزي رحلت كرد جزو مريدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه‌اي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه‌ي مولويه‌ معروف شد و خانقاهي در شهر قونيه برپا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه كم‌كم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم‌ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالك شرق پيروان بسيار دارد. جلال‌الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود مي‌زيست تا اينكه در پنجم جمادي‌الاخر سال 672 هجري رحلت كرد، وي يكي از بزرگترين شاعران ايران و يكي از مردان عالي ‌مقام جهان است و در ميان شاعران ايران شهرتش به پاي شهرت فردوسي و سعدي و عمرخيام و حافظ مي‌رسد و از اقران ايشان بشمار مي‌رود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده، اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خصال انساني يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار مي‌رود و يكي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اولي دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يك نوع لفافه‌اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين كار را وسيله‌ي تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم مي‌شود نخست منظومه‌ي معروف اوست كه از معروفترين كتابهاي فارسي است و آنرا مثنوي معنوي نام نهاده است. اين كتاب كه صحيح‌ترين و معتبرترين نسخه‌هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل‌الارواح نيز ناميده‌اند. دفاتر شش‌گانه آن همه بيك سياق و مجموعه‌اي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير سلوك است كه در ضمن، آيات و احكام و امثال و حكايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را به خواهش يكي از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسام‌الدين چلبي كه در سال 683 هجري رحلت كرده است به نظم در‌آورده. جلال‌الدين مولوي هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به همان وزن و سياق منظومه‌هاي ايشان اشعاري با كمال زبردستي بديهه مي‌سروده است و حسام‌الدين آنها را مي‌نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع به واسطه‌ فوت زوجه‌ي حسام‌الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664هجري دنباله‌ي آن را گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعه‌ي بسيار قطوري است شامل نزديك صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس‌الدين تبريزي را برده و جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است و گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت ميسروده است غزليات بسيار رقيق و شيواست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

جلال‌الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار مي‌رود و مطالبي را در مشافهات از پدر خود شنيده است در كتابي گرد آورده و «فيه مافيه نام نهاده است و نيز منظومه‌اي بهمان وزن و سياق مثنوي، بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت مي‌دهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعه‌ي مكاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

هرمان اته خاورشناس مشهور آلماني درباره‌ي جلال‌الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:«به سال ششصد و نه هجري بود كه فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده‌ي خود كه مي‌رفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد يعني جلال‌الدين را كه آن وقت پسري پنج ساله بود در نيشابور زيارت كرد و گذشته از اينكه (اسرار نامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يك روح نبوت عظمت جهانگير آينده‌ي او را پيشگوئي كرد.

 جلال‌الدين محمد بلخي كه بعدها به عنوان جلال‌الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن‌پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي‌البكري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع‌الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حكومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا كرده بود. ولي به حكم معروفيت و جلب توجه‌ي عامه كه وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان‌بيني و مردم‌شناسي برتري كسب نمود، محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد به همراهي پسرش كه از كودكي استعداد و هوش و ذكاوت نشان مي‌داد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور كه در آنجا به زيرت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيرت مكه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزيدند بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود كه جلال‌الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد كسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي كه از طرف سلطان علاءالدين كيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه كه مقر حكومت سلطان بود عزيمت نمدند و در آنجا بهاءالدين در تاريخ  هيجدهم ربيع‌الثاني سال ششصد و بيست و هشت(628 هجري) وفات يافت. جلال‌الدين از علوم ظاهري كه تحصيل كرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت يكي از شاگردان پدرش يعني برهان‌الدين ارمذي كه 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درويش قلندري به نام شمس‌الدين تبريزي درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضه‌ي او بود و او با نبوغ معجزه‌آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال‌الدين اجرا كرد كه وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود به جاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بكار برد. همچنين غيبت ناگهاني شمس در نتيجه‌ي قيام عوام و خصومت آنها با علوي‌طلبي وي كه در كوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معركه پسر ارشد خود جلال‌الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود كه آن طريقت تاكنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال‌الدين انتخاب مي‌گردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از كسوه‌ي عزا كه بر تن مي‌كنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع كه برپا مي‌دارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزيست از حركات دوري افلاك و از رواني كه مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حركات موزون اين رقص جمعي مشتعل مي‌شد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي‌گشت، آن شكوفه‌هاي بي‌شمار غزليات مفيد عرفاني را مي‌ساخت كه به انضمام تعدادي ترجيع‌بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشكيل مي‌دهد و بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب است. اثر مهم ديگر مولانا كه نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است همانا شاهكار او كتاب مثنوي يا به عبارت كاملتر «مثنوي معنوي» است در اين كتاب كه شاهد گاهي معاني مشابه تكرار شده و بيان عقايد صوفيان به طول و تفصيل كشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است از طرف ديگر زبان ساده و غير متصنع به كار رفته و اصول تصوف به خوبي تقرير شده آيات قرآني و احاديث به نحوي رسا در شش دفتر مثنوي به طريق استعاره تأويل و عقايد عرفاني تشريح گرديده است. آنچه به زيبايي و جانداري اين كتاب مي‌افزايد همانا سنن و افسانه‌ها و قصه‌هاي نغز پر مغزيست كه نقل گشته. الهام‌كننده‌ي مثنوي شاگرد محبوب او «چبلي حسام‌الدين» بود كه اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترك، است. مشاراليه در نتيجه‌ي مرگ خليفه (صلاح‌الدين زركوب) كه بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد به جاي وي به جانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همين سمت مشغول ارشاد بود تا اينكه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با كمال مسرت مشاهده نمود كه مطالعه‌ي مثنوي‌هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال‌الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم كتاب مثنوي كرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام‌الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي به رشته‌ي نظم كشيد و بعد به واسطه‌ي مرگ همسر حسام‌الدين ادامه‌ي آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر به كار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه‌ي بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد. دفتر ششم كه آخرين سرود زيبا و در واقع سرود وداع اوست كمي قبل از وفاتش كه پنجم جمادي‌الثاني سال 672 هجري اتفاق افتاد، پايان يافت و اگر ابيات نهايي طبع بولاق مثنوي كه به تنها فرزند جلال‌الدين يعني بهاءالدين احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصيل باشد، دفتر ششم به طور كامل خاتمه نيافته بود و به همين علت به طوري كه طبع لنكو نشان مي‌دهد شخصي به نام محمد الهي‌بخش آن را تكميل كرده است. به حكم اين سابقه، اين كه در شرح مثنوي تركي تأليف اسماعيل‌ بن احمد الانقيروي از يك دفتر هفتم سخن به ميان آمده صحيح نيست و باطل است. اما در باب عقايد صوفيانه مولانا بايد گفت كه وي لزوم افناي نفس را بيشتر از اسلاف خود تأكيد مي‌كند و در اين مورد منظور او تنها از بين بردن خودكامي نيست بلكه در اساس بايد نفس فردي جزئي كه در برابر نفس كلي مانند قطره‌ايست از دريا، مستهلك گردد. جهان و جمله‌ي موجودات عين ذات خداوند است زيرا همگي مانند آبگيرهايي كه از يك چشمه بوجود مي‌آيند از او نشئت مي‌گيرند و بعد به سوي او بازمي‌گردند. اساس هستي، خداي تعالي است و باقي موجودات در برابر هستي او فقط وجود ظلي دارند. در اينجاست به طوري كه وينفليد هم در مقدمه خود به مثنوي بيان كرده، فرق عقيده‌ي وحدت وجودي ايراني از كافه‌ي عقايد مشابه ديگر مبين مي‌گردد. و آن عبارت از اينست كه به موجب تعليم ايراني وجود خداي تعالي در كل مستهلك نمي‌گردد و ذات حي او را از بين نمي‌برد بلكه برعكس وجود كل است كه در ذات باري‌تعالي مستهلك مي‌شود. زيرا هيچ چيز غير از او وجود واقعي ندارد و هستي اشياء بسته به هستي اوست و به مثابه سايه‌اي است از مهر وجود او كه بقايش بسته به نور است. اين برابري خالق و مخلوق اشعار مي‌دارد كه انسان عبارت از ذره‌ي بي‌مقداري نيست بلكه داراي اراده‌ي مختار و آزادي عمل است و از اين رهگذر مسئول اعمال و كردار خويش است و بايد به واسطه‌ي تجليه و تهذيب نفس كه در نتيجه‌ي سلوك در راه فضايل نظير تواضع و بردباري و مواسات و همدردي به دست مي‌آيد بكوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است كه در اين سلوك دشوار رنج‌آور توسط پير و مرشد روحاني راهنمايي شود و پيداست كه اين حيات دنيوي فقط يك حلقه‌اي است از حلقه‌هاي سلسله‌ي وجود كه آن را در گذشته پيموده و بعد هم خواهد پيمود. نيز در تعليمات جلال‌الدين مذهب تناسخ را كه در فرقه‌ي اسماعيليه هست، مشاهده مي‌كنيم مولانا آن را به سبك اصول تصوف آنچنان پرورانده كه گويي عقيده تطور يا تكامل عصر ما را پيشگويي كرده است.

آدمي از مراحل جماد و نبات و حيوان تطور نموده و به مرحله‌ي انسان رسيده است و پس از مرگ از اين مرحله هم ارتقا مي‌جويد تا به مقام ملكوت و مرحله‌ي كمال برسد و در وجود باري‌تعالي به وحدت نائل گردد. همانطور كه به حكم اين وحدت اساسي بهشت و دوزخ در حقيقت يكي مي‌گردد و اختلاف بين اديان مرتفع مي‌شود، فرق ميان خير و شر هم از ميان بر‌مي‌خيزد زيرا اين همه نيست مگر جلوه‌هاي مختلف يك ذات ازلي. مي‌دانيم كه بعضي درويشان از اين عقيده چه نتيجه‌هاي محل تأمل و ترديدي گرفتند و چطور مسائل نظري استاد را به صورت عمل در‌آوردند و نه تنها تمام اعمال را از نيك و بد يكسان شمردند بلكه كارهاي عاري از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولي نه عطار چنين تفسيري از اصول تصوف كرده بود نه سنايي، و نه جلال‌الدين و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عكس جلال‌الدين بي‌انقطاع پيروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نيكو ترقيب نموده و اگر حاجتي به اثبات باشد كافيست به كلمات توديع استاد خطاب به شاگردان خود(كه در نفحات‌الانس جامي نقل شده) و به وصيت‌نامه‌ي او به پسرش ارجاع شود كه در آنها به طور تأكيد به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراك و خودداري از هر نوع گناه و تحمل شدايد، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنيا و احتراز  از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پيروي از تقوا دعوت مي‌نمايد و كسي را بهترين انسان مي‌نامد كه درباره‌ي ديگران نيكي كند و سخني را نيكوترين سخن مي‌داند كه مردم را به راه راست ارشاد نمايد.

بهترين شرح حال جلال‌الدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقب‌العارفين تأليف حمزه شمس‌الدين احمد افلاكي يافت مي‌شود. وي از شاگردان جلال‌الدين چلبي عارف نوه‌ي مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچنين خاطرات ارزش‌داري از زندگي مولانا در «مثنوي ولد» مندرج است كه در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه‌ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 به جاي مرشد خود حسام‌الدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني به نام«رباب بنامه» دردست است».

در ميان شروح متعدد كه به مثنوي نوشته شده مي‌توان از اينها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تأليف كمال‌الدين حسين بن حسن خوارزمي كه به روايتي در سال 840 هجري و به روايت ديگر در سال 845 هجري درگذشته، اين كتاب تمام مثنوي را شرح مي‌كند و مقدمه‌اي مركب از ده فصل دارد كه در باب عرفان است و در ظاهر قديم‌ترين شرح مثنوي است، ولي به موجب نسخه‌هاي خطي كه در دست است فقط سه‌ كتاب اول آن باقي مانده. ديگر شرحي است بنام«حاشيه‌ي داعي»تأليف نظام‌الدين محمد‌بن‌حسن الحسيني‌الشيرازي متخلص به داعي كه به سال 810 هجري تولد يافت و در سال 865 هجري كليات خود را جمع كرد كه مركب است از ديوان عرفاني و رسالات منثور و هفت مثنوي كه در آن از سبك جلال‌الدين پيروي كرده و عبارتند از «كتاب مشاهده» سال 836 هجري «كتاب گنج روان» سال 841 هجري«كتاب چهل صباح» سال 843 هجري«ساقي نامه» كه نيز از عقايد سوفيانه بحث مي‌كند.

ديگر «كشف‌الاسرار معنوي» در شرح دو دفتر اول تأليف ابوحامد بن معين‌الدين تبريزي كه اين تأليف نيز مقدمه‌ي سودمندي دارد و تاريخ تأليف آن مقارن است با دو تاريخ شرح مذكور در فوق (نسخه‌ خطي در موزه بريتانيا موجود است)ديگر«شرح شمعي» به زبان تركي كه در سال 999 هجري تأليف يافته، ديگر«لطائف‌المعنوي» و «مرأه‌المثنوي» دو شرح از عبداللطيف‌ بن عبدالله العباسي و او همان است كه حديقه‌ي سنائي را هم شرح كرده. هم او يك نسخه‌ي منقح مثنوي را به نام«نسخه‌ي ناسخه‌ي مثنويات سقيم» تهيه كرده و شرحي براي لغات آن به نام لطايف‌اللغات تأليف نموده است.

ديگر «مفتاح‌المعاني» تأليف سيد عبد الفتاح الحسيني العسكري كه در سال 1049 هجري از طرف شاگردش هدايت منتشر شد. از همو منتخباتي از مثنوي به نام« درمكنودن» به جا مانده، گذشته از شروحي كه مذكور افتاد اشخاص زير هم شرح‌هايي به مثنوي نوشته‌اند:

 ميرمحمد نورالله احراري كه شارح حديقه‌ي سنائي هم بوده، مير محمد نعيم كه در همان زمان ميزيسته و خواجه ايوب پارسي 1120 هجري. ديگر از شروح معروف «مكاشفات رضوي» تأليف محمدرضا است سال 1084 هجري.

 ديگر «فتوحات‌المعنوي» از مولانا عبدالعلي صاحب (موزه بريتانيا«o.R» 367) و ديگر«حل مثنوي» از افضل‌الله آبادي.

 ديگر تصحيح مثنوي(1122 هجري)تأليف محمدهاشم فيضيان.

 ديگر«مخزن‌الاسرار» از شيخ ولي محمد بن شيخ رحم‌الله اكبرآبادي(1151 هجري). يك شرح مخصوص دفتر سوم مثنوي نيز هست كه آن را محمدعابد تأليف كرده و نامش را«مغني» نهاده، شرحي نيز به دفتر پنجم به زبان فارسي توسط معرف معروف شعراي ايران يعني سروري (مصطفي ابن شعبان) اهل گليبولي تركيه متوفي سال969 هجري تأليف يافته، از منتخبات مثنوي، گذشته از «در مكنون» كه مذكور افتاد تأليفات ذيل را هم مي‌توان نام برد:

«لباب مثنوي» و«لب الباب» واعظ كاشفي (حسين بن علي بيهقي كتشفي) متوفي سال 910 هجري هم‌چنين «جزيره مثنوي» از ملايوسف سينه‌چاك، با دو شرح به زبان تركي سال 953 هجري، «گلشن توحيد» از شاهدي متوفي سال 957 هجري و «نهر بحر مثنوي» از علي‌اكبر خافي 1081 هجري هم‌چنين «جواهراللعالي» از ابوبكر شاشي.

شرحي ديگر تأليف عبدالعلي محمد بن نظام‌الدين مشهور به بحر‌العلوم كه در هند بچاپ رسيده و استناد مؤلف در معاني به فصوص‌الحكم و فتوحات محي‌الدين بوده است. از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج‌ملاهادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع‌الزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي علامه محمدتقي جعفري تبريزي بايد نام برد. عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده كه درباره‌ي جلال‌الدين رومي و كتاب مثنوي سروده:

آن فريـدون جـهان معـنوي

بس بود برهان ذاتش مثنوي

من‌چه‌گويم وصف آن عالي‌جناب

نيست پيغمبر ولي دارد كتاب

شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره‌ي مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

من نمي‌گويـم كه آن عالي‌جناب

هست پيغمبر ولي دارد كتاب

مثنـوي او چـو قـرآن مـدل

هادي بعضي و بعضي را مذل

مي‌گويند روزي اتابك ابي‌بكر بن سعد زنگي از سعدي مي‌پرسد:«بهترين و عاليترين غزل زبان فارسي كدام است؟» سعدي در جواب يكي از غزلهاي جلال‌الدين محمدبلخي(مولوي) را مي‌خواند كه مطلعش اين است:

هر نفس آواز عشق مي‌رسد از چپ و راست

ما بفلك مي‌رويم عـزم تماشـا كراست

برخي گفته‌اند كه سعدي اين غزل را براي اتابك فرستاد و پيغام داد: « هرگز اشعاري بدين شيوائي سروده نشده و نخواهد شد اي‌كاش به روم مي‌رفتم و خاك پاي جلال‌الدين را بوسه مي‌زدم.» اكنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرك درج مي‌شود:

مـوسيا آداب‌دانــان ديـگـرند

سوخته جان و روانان ديگرند

رد درون كعبه رسم قبله نيست

چه غم ار غواص را پاچيله نيست

هنديان اصطلاح هند مدح

سنديان اصطلاح سند مدح

زان كه دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفيل آمد عرض جوهر غرض

آتشي از عشق در خود برفروز

سر به سر فكر و عبارت را بسوز

موسي و عيسي كجا بد آفتاب

كشت موجودات را ميداد آب

آدم و حوا كجا بود آن زمان

كه خدا افكند در اين زه كمان

اين سخن هم ناقص است و ابتراست

آن سخن كه نيست ناقص زان سراست

من نخواهم لطف حق را واسطه

كه هلاك خلق شد اين رابطه

لاجرم كوتاه كردم من سخن

گر تو خواهي از درون خود بخوان

ور بگويم عقل‌ها را بر كند

ور نويسم بس قلمها بشكند

گر بگويم زان بلغزد پاي تو

ور نگويم هيچ از آن اي واي تو

ني نگويم زان كه تو خامي هنوز

در بهاري و نديدستي تموز

اين جهان همچون درخت است اي كر ام

ما بر او چون ميوه‌هاي نيم‌خام

سخت گيرد خام‌ها مر شاخ را

زان‌كه در خامي نشايد كاخ را

 

ابلهان تعظيم مسجد مي‌كنند

بر خلاف اهل دل جد مي‌كنند

اين مجاز است آن حقيقت اي خران

نيست مسجد جز درون سروران

عبدالرحمن جامي مي‌نوسيد: «به خط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته‌اند كه جلال‌الدين محمد در شهر بلخ شش ساله كه روز آدينه با چند ديگر بر بام‌هاي خانه‌هاي ما سير مي‌كردند يكي از آن كودكان با ديگري گفته باشد كه بيا از اين بام بر آن بام بجهيم جلال‌الدين محمد گفته است: اين نوع حركت از سگ و گربه و جانواران ديگر مي‌آيد، حيف است كه آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي است بياييد تا سوي آسمان بپريم و در آن حال ساعتي از نظر كودكان غايب شد. فرياد برآوردند، بعد از لحظه‌يي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده بازآمد و گفت: آن ساعت كه با شما سخن مي‌گفتم ديديم كه جماعتي سبزقبايان مرا از ميان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانيدند و عجايب ملكوت را به من نمودند و چون او از فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند » « و گويند كه در آن سن در هر سه چهار روز يك بار افطار مي‌كرد و گويند كه در آن وقت كه( همراه پدر خود بهاءالدين ولد به مكه رفته‌اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد‌الدين عطار رسيده بود و شيخ كتاب اسرانامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي‌داشت. . . فرموده است كه: مرغي از زمين بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد كه از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد كه از زمره‌ي خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبكبار گردد. . . يكي از اصحاب را غمناك ديد فرمود همه دلتنگي از دل نهادگي و اين عالم است. مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزه‌يي كه بچشي داني كه به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.

و فرموده است كه آزادمرد آن است كه از رنجانيدن كس نرنجد، و جوانمرد آن باشد كه مستحق رنجانيدن را نرنجاند.

مولانا سراج‌الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ‌بخت بوده اما با خدمت مولوي خوش نبوده، پيش وي تقرير كردند كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بي‌حرمتي كند، يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفته‌يي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن‌كس بيامد و بر ملا سؤال كرد كه شما چنين گفته‌ايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام؟ ! گفت: گفته‌ام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو مي‌گويي هم يكي‌ام، آن كس خجل شده بازگشت، شيخ ركن‌الدين علاءالدوله(سمناني)گفته‌است كه مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.

 روزي مي‌فرمود كه آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما مي‌شنويم منكري گفت: ما نيز همان آواز مي‌شنويم چون است كه چنان گرم نمي‌شنويم كه مولانا، خدمت مولوي فرمود كلا و حاشا كه آنچه ما مي‌شنويم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وي مي‌شنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است كه كسي به خلوت درويشي درآمد، گفت: چرا تنها نشسته‌يي؟ گفت: اين دم تنها شدم كه تو آمدي و مرا از حق مانع آمدي.

از وي پرسيدند كه درويش كي گناه كند؟ گفت: مگر طعام بي‌اشتها خورد كه طعام بي‌اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته كه در اين معني حضرت خداوندم شمس‌الدين تبريزي قدس سره فرموده كه علامت مريد قبول‌يافته آن است كه اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند كه منافق در مسجد و كودك در مكتب و اسير در زندان.

و در مرض اخير با اصحاب گفته است كه: از رفتن من غمناك مشويد كه نور منصور رحمه‌الله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريد‌الدين عطار رحمه‌الله تجلي كرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتي كه باشيد با من باشيد و مرا ياد كنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي كه باشم.

ديگر فرمود كه در عالم ما را دو تعلق است يكي به بدن و يكي به شما، و چون به عنايت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجريد و تفريد روي نمايد آن تعلق نيز از آن شما خواهد بود.

خدمت شيخ صدر‌الدين قدس‌سره به عيادت وي آمد و فرمود كه شفاك‌الله شفاء عاجلا رفع درجات باشد اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميان است، فرمود كه: بعد از اين شفاك‌الله شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نمانده است، نمي‌خواهيد كه (بيرون كشند) و نور به نور پيوندد؟»

 از گفتار اخير اعتقاد به فلسفه‌ي حكمت و اشراق و(نورالانوار) فهميده مي‌شود كه در ورقهاي پيش در اين تأليف به تفصيل از آن صحبت شد.

گفت لبش گـر ز شعر ششتر است

اعتناق بي‌حجابش خوشتر است

من شدم عريان ز تن او از خيال

مي‌خرامم در نهايات الوصـال

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

 

پروین اعتصامی

پروین اعتصامی، شاعره نامدار معاصر ایران از شاعران قدر اول زبان فارسی است که با تواناترین شعرای مرد ، برابری کرده و به گواهی اساتید و سخن شناسان معاصر گوی سبقت را از آنان ربوده است. رمز توفیق این شاعرارزشمند فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی؛ معجزه تربیت و توجه پدر اوست . یوسف اعتصام الملک در 1291 هـ.ق در تبریز به دنیا آمد. ادب عرب و فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت قدیم و زبانهای ترکی و فرانسه را در تبریز آموخت و در لغت عرب احاطه کامل یافت. هنوز بیست سال از عمرش نرفته بود که کتاب (قلائد الادب فی شرح اطواق الذهب) را که رساله ای بود در شرح یکصد مقام از مقامات محمود بن عمر الزمخشری در نصایح و حکم و مواعظ و مکارم اخلاق به زبان عربی نوشت که بزودی جزء کتابهای درسی مصریان قرار گرفت.

چندی بعد کتاب (ثورة الهند یا المراة الصابره) او نیز مورد تحسین ادبای ساحل نیل قرار گرفت . کتاب (تربیت نسوان) او که ترجمه (تحریر المراة) قاسم امین مصری بود به سال 1318 هـ.ق انتشار یافت .

اعتصام الملک از پیشقدمان راستین تجدد ادبی در ایران و به حق از پیشوایان تحول نثر فارسی است. چه او با ترجمه شاهکارهای نویسندگان بزرگ جهان، در پرورش استعدادهای جوانان، نقش بسزا داشت. او علاوه بر ترجمه بیش از 17 جلد کتاب در بهار 1328 هـ.ق مجموعه ادبی نفیس و پرارزشی بنام (بهار) منتشر کرد که طی انتشار 24 شماره در دو نوبت توانست مطالب سودمند علمی- ادبی- اخلاقی- تاریخی- اقتصادی و فنون متنوع را به روشی نیکو و روشی مطلوب عرضه کند.

زندگینامه

رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی از شاعران بسیار نامی معاصر در روز 25 اسفندسال 1285 شمسی در تبریز تولد یافت و از ابتدا زیر نظر پدر دانشمند خود که با انتشار کتاب (تربیت نسوان) اعتقاد و آگاهی خود را به لزوم تربیت دختران نشان داده بود رشد کرد.

در کودکی با پدر به تهران آمد. ادبیات فارسی و ادبیات عرب را نزد وی قرار گرفت و از محضر ارباب فضل و دانش که در خانه پدرش گرد می آمدند بهره ها یافت و همواره آنان را از قریحه سرشار و استعداد خارق العاده خویش دچار حیرت می ساخت. در هشت سالگی به شعر گفتن پرداخت و مخصوصاً با به نظم کشیدن قطعات زیبا و لطیف که پدرش از کتب خارجی (فرنگی- ترکی و عربی) ترجمه می کرد طبع آزمائی می نمود و به پرورش ذوق می پرداخت.

در تیر ماه سال 1303 شمسی برابر با ماه 1924 میلادی دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد با موفقیت به پایان برد و در جشن فراغت از تحصیل خطابه ای با عنوان" زن و تاریخ" ایراد کرد.

او در این خطابه از ظلم مرد به شریک زندگی خویش که سهیم غم و شادی اوست سخن می گفت . خانم میس شولر، رئیس مدرسه امریکایی دختران خاطرات خود را از تحصیل و تدریس پروین در آن مدرسه چنین بیان می کند:

پروین، اگر چه در همان اوان تحصیل در مدرسه آمریکایی نیز معلومات فراوان داشت، اما تواضع ذاتیش به حدی بود که به فرا گرفتن مطلب و موضوع تازه ای که در دسترس خود می یافت شوق وافر اظهار می نمود.

خانم سرور مهکامه محصص از دوستان نزدیک پروین که گویا بیش از دوازده سال با هم مراوده و مکاتبه داشتند او را پاک طینت، پاک عقیده، پاک دامن، خوشخو، خوشرفتار، در مقام دوستی متواضع و در طریق حقیقت و محبت پایدار توصیف می کند.

پروین در تمام سفرهایی که با پدرش در داخل و خارج ایران می نمود شرکت می کرد و با سیر و سیاحت به گسترش دید و اطلاعات و کسب تجارب تازه می پرداخت.

این شاعر آزاده، پیشنهاد ورود به دربار را با بلند نظری نپذیرفت و مدال وزارت معارف ایران را رد کرد.

پروین در نوزده تیر ماه 1313 با پسر عموی خود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.


شوهر پروین از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. او که در خانه ای سرشار از مظاهر معنوی و ادبی و به دور از هر گونه آلودگی پرورش یافته بود پس از ازدواج ناگهان به خانه ای وارد شد که یک دم از بساط عیش و نوش خالی نبود و طبیعی است همراهی این دو طبع مخالف نمی توانست دوام یابد و سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت.

با این همه او تلخی شکست را با خونسردی و متانت شگفت آوری تحمل کرد و تا پایان عمر از آن سخنی بر زبان نیاورد و شکایتی ننمود.

در سال 1314 چاپ اول دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت. ، پروین مدتی در کتابخانه دانشسرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و به کار سرودن اشعار خود نیز ادامه می داد. تا اینکه دست اجل او را در 34 سالگی از جامعه ادبی گرفت. بهرحال در شب 16 فروردین سال 1320 خورشیدی به بیماری حصبه در تهران زندگی را بدرود گفت و پیکر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگی بخاک سپردند. در تهران و ولایات، ادبا و شعرا از زن و مرد اشعار و مقالاتی در جراید نشر و مجالس یادبودی برای او برپا کردند.

پروین برای سنگ مزار خود نیز قطعه اندوهباری سروده که هم اکنون بر لوح نماینده مرقدش حک شده است.

 

اینکه   خاک  سیهش  بالین  است
اختر    چرخ   ادب   پروین     است


گر   چه   جز   تلخ ی  ز ایام    ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب     آن   همه    گفتار   امروز
سائل     فاتحه  و  یاسین    است


دوستان  به  که   ز وی   یاد   کنند
دل  بی دوست دلی غمگین است


خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است


بیند   این   بستر   و   عبرت    گیرد
هر  که  را  چشم حقیقت بین است


هر   که   باشی   و   ز ه جا برسی
آخرین   منز ل هستی  این    است


آدمی   هر    چه    توانگر      باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است


اندر   آنجا   که    قضا    حمله   کند
چاره   تسلیم  و  ادب  تمکین   است


زادن     و   کشتن   و   پنهان   کردن
دهر   را  رسم  و   ره   دیرین   است


خرم   آن کس که در این  محنت  گاه
خاطری   را   سبب   تسکین   است

 

ویژگی سخن

پروین در قصایدش پیرو سبک متقدمین به ویژه ناصرخسرو است و اشعارش بیشتر شامل مضامین اخلاقی و عرفانی می باشد. پروین موضوعات حکمتی و اخلاقی را با چنان زبان ساده و شیوایی بیان می دارد که خواننده را از هر طبقه تحت تاثیر قرار می دهد. او در قدرت کلام و چیره دستی بر صنایع و آداب سخنوری همپایه ی گویندگان نامدار قرار داشته و در این میان به مناظره توجه خاص دارد و این شیوه ی را که شیوه ی شاعران شمال و غرب ایران بود احیاء می نماید. پروین تحت تاثیر سعدی و حافظ بوده و اشعارش ترکیبی است از دو سبک خراسانی و سبک عراقی .

شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمونهای متنوع پروین مانندباغ پرگیاهی است که به راستی روح را نوازش می دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا  و عادلانه  آن چون ستاره ای تابناک بر دیوان پروین می درخشد.

چاپ اول  دیوان که  آراسته به مقدمه شاعر و استاد سخن شناس ملک الشعرای بهار و حاوی نتیجه بررسی و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگیهای سخن پروین بود شامل بیش از یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه ای در مقدمه از خود او تنظیم شده بود. پروین با اعتقاد راسخ به تأثیر پدر بزرگوارش در پرورش طبعش، دیوان خود را به او تقدیم می کند .

قریحه سرشار و استعداد خارق العاده پروین در شعر همواره موجب حیرت فضلا و دانشمندانی بود که با پدرش معاشرت داشتند، به همین جهت برخی بر این گمان بودند که آن اشعار از او نیست.

پروین اعتصامی بزرگترین شاعر زن ایرانی است که در تاریخ ادبیات پارسی ظهور نموده است. اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجلد دوم مجله بهار که به قلم پدرش مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار می یافت چاپ می شد (1302 ـ 1300 خورشیدی).

دیوان اشعار پروین اعتصامی که شامل 6500 بیت از قصیده و مثنوی و قطعه است تاکنون چندین بار به چاپ رسیده است.

نمونه اثر

آرزوی پرواز

 

کبوتر  بچه‌ای  با شوق   پرواز
بجرئت  کرد  روزی بال و پر باز

پرید  از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی  بر جو کناری

نمودش  بس  که دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج   خستگی   درماند   در    راه

گه  از اندیشه  بر هر  سو  نظر کرد
گه  از  تشویش  سر در  زیر  پر کرد

نه  فکرش  با  قضا  دمساز    گشتن
نه‌اش     نیروی   زان   ره   بازگشتن

نه گفتی   کان حوادث را چه نامست
نه    راه   لانه   دانستی   کدامست

نه    چون هر شب حدیث آب و دانی
نه  از  خواب  خوشی  نام و  نشانی

فتاد   از   پای   و   کرد   از عجزفریاد
ز شاخی    مادرش    آواز    در   داد

کزین سان است رسم  خودپسندی
چنین    افتند   مستان   از    بلندی

بدن    خردی   نیاید   از   تو    کاری
به     پشت   عقل    باید    بردباری

ترا   پرواز   بس   زودست  و  دشوار
ز نو کاران   که   خواهد   کار   بسیار

بیاموزندت   این   جرئت  مه  و  سال
همت   نیرو   فزایند ،  هم  پر و   بال

هنوزت   دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز   از  چرخ ،  بیم  دستبرد  است

هنوزت   نیست   پای   برزن   و   بام
هنوزت   نوبت   خواب   است  و  آرام

هنوزت   انده   بند   و   قفس  نیست
بجز  بازیچه ، طفلان را  هوس  نیست

نگردد   پخته  کس  با   فکر      خامی
نپوید    راه   هستی   را   به    گامی

ترا   توش   هنر    میباید        اندوخت
حدیث     زندگی     میبای د    آموخت

بباید    هر    دو    پا    محکم    نهادن
از   آن    پس ،  فکر  بر  پای  ایستادن

پریدن   بی پر  تدبیر ،  مستی    است
جهان  را  گه بلندی، گاه  پستی  است


 

سخن آخر

عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان ، اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش می کنند و بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
استاد بهار در مورد اشعار وی می گویند :" پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیکبختی و فضیلت سوق می دهد.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

استاد سيدمحمدحسين بهجت‌تبريزي متخلص به شهريار

آمدي جانم به قربانت ولي حالا   چرا؟
بي‌وفا  حالا كه من افتاده‌ام از پا چرا؟


استاد سيدمحمدحسين بهجت‌تبريزي متخلص به شهريار فرزند حاج‌ ميرآقا خشكنابي كه خود از اهل ادب بود ، در تبريز چشم به جهان گشود. شهريار همزمان با انقلاب مشروطيت و بين سال‌‌هاي 1285-1283 خورشيدي در روستاي خشكناب نزديك بخش قره‌چمن متولد گرديد.

محمدحسين (شهريار) تحصيل را در مكتب‌خانه قريه زادگاهش با گلستان سعدي، نصاب قرآن و حافظ آغاز كرد و نخستين مربي او مادرش و سپس مرحوم امير خيزي بود .

تحصيلات ابتدايي را در مدرسه دارالفنون تهران به پايان رساند. در سال 1303 خورشيدي وارد مدرسه طب شد و آخرين سال پزشكي را با هر سختي كه داشت سپري كرد. در بيمارستان، دوره انترني را مي‌گذراند كه به سبب پيشامدهاي عاطفي و عشقي از ادامه تحصيل منصرف شد و كمي قبل از دريافت مدرك دكتري، پزشكي را رها كرد و به خدمات دولتي پرداخت. به قول خود شهريار، اين شكست و ناكامي عشق، موهبت الهي بود كه از عشق مجازي به عشق حقيقي و معنوي مي‌رسيد. بهجت در اوايل جواني و آغاز شاعري، و پس از سال 1300 كه به تهران رفت، “شيوا” تخلص مي‌كرد . ولي به انگيزه ارادت قلبي و ايماني كه از همان كودكي به خواجه شيرازي داشت، براي يافتن تخلص بهتري نيت كرد و دوباره از ديوان حافظ تفعل زد كه هر دوبار كلمه شهريار آمد و چه تناسبي داشت با غريبي او ، و اما نيت تقاضاي تخلص از خواجه :

غم    غريبي   و   محنت    چو  بر  نمي‌تابم
روم   به   شهر  خود و  شهريار  خود  باشم

دوام  عمر او ز ملك او بخواه ز لطف حق حافظ
كه  چرخ  اين سكه دولت به نام شهريار زدند

 


هر چند خود نيتي درويشانه كرده بود و تخلص “خاكسارانه” مي‌خواست ولي به احترام حافظ تخلص شهريار را پذيرفت. خصوصيات بارز او مهرباني و حساسيت بسيار بالا، فروتني و درويشي كه مسلك هميشگي وي بود، ميهمان‌دوستي و ميهمان‌نوازي، اخلاص و صميميت بويژه با دوستان واقعي ، علاقه مفرط به به تمامي هنرها به خصوص شعر، موسيقي و خوشنويسي بود. او خط نسخ و نستعليق و بويژه خط تحرير را خوب مي‌نوشت. در جواني سه‌تار مي‌زد و آنطور نيكو مي‌نواخت كه اشك استاد ابوالحسن صبا را جاري مي‌كرد و براي ساز خود مي‌سرود. نالد به حال زار من امشب سه‌تار من اين مايه تسلي شبهاي تار من پس از مدتي براي هميشه سه‌تار را هم كنار گذاشت. خاطرات كودكي و نوجواني شهريار بيشتر در منظومه‌هاي حيدربابا شاهكار كم‌نظير تركي، هذيان دل، موميايي ، و افسانه شب درج شده است و با خواندن آن‌ها مي‌توان دورنماي كودكي و نوجواني او را كم ‌و ‌بيش مجسم كرد. تلخ‌ترين خاطره زندگي شهريار، مرگ مادر است كه در تاريخ 31 تيرماه 1333 اتفاق افتاده و شاهكار خوب و به‌يادماندني‌ “اي واي مادرم” ، يادگار آن دوران است . مادرش نيز همچون پدر در قم دفن شد. شهريار از سال 1310 تا 1314 در اداره ثبت اسناد نيشابور و مشهد خدمت كرد. در نيشابور به خدمت نقاش بزرگ كمال‌الملك رسيد. در مشهد نيز همدم و همزمان استاد فرخ خراساني، گلشن آزادي، نويد و ديگر شاعران گرانمايه آن خطه پربركت بود و در سال 1315 به تهران منتقل شد و مدتي در شهرداري ، سپس در بانك كشاورزي به كار پرداخت. چند سالي در عوالم درويشي سير كرد. سرانجام به زادگاه اصلي خود تبريز بازگشت و تا زمان بازنشستگي در بانك كشاورزي تبريز خدمت كرد . عاقبت پس از 83 سال زندگي شاعرانه پربار و باافتخار ، روح اين شاعر بزرگ در 27 شهريور ماه 1367 خورشيدي به بارگاه پروردگاري پيوست و جسمش در مقبرة‌الشعراي تبريز كه مدفن بسياري از شعرا و هنرمندان آن ديار ارجمند است به خاك سپرده شد. به مناسبت اولين سالگرد درگذشت او ، وزارت پست و تلگراف در سري تمبرهاي ايراني ، تصوير شهريار و مقبرة‌الشعراي تبريز را به همراه شعر معروف “علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را” به خط نستعليق انتشار داد. همچنين كتاب يادنامه شهريار به خط خوشنويسان اصفهان و مجموعه مفصل ديگري به نام سوگنامه و يادواژه فارسي و تركي شهريار از سوي كتاب‌‌فروشي ارگ تبريز منتشر گرديد. شهريار هرچند به شاعري غزلسرا شهرت يافته و اين خود حقيقتي است انكارناپذير ، ولي او مركب انديشه شاعرانه خود را در ميدان‌هاي مختلف شعري به جولان درآورده و تا سرزمين‌هاي دوردست و ناشناخته‌ي احساس و تخيل تاخته و شاهكارهاي جاودانه‌اي با تصاويري زيبا و تاثيري گيرا و ژرف پديد آورده است كه هركدام در تاريخ ادبيات اين مرز و بوم ثبت شده و ماندني است. از قصيده و قطعه و مثنوي و رباعي گرفته تا منظومه‌ها و حتي قالب‌هاي تازه و نو و به‌اصطلاح نيمايي، آثار دلپذير و لطيف و استوار به‌وجود آورده است كه همواره بر تارك ادب معاصر مي‌درخشد. عشق و شيدايي دوران جواني ، شور و حال عاشقانه ، سخنان آتشين ، مضامين بكر و لطيف و سوختگي ويژه‌اي كه ذاتي اوست ، بيشتر در غزلياتش متجلي است. اشعار شهريار متنوع و دربردارنده انواع شعر و قالبهاي گوناگون است و تابحال بصورت‌هاي مختلف منتشر شده است . نخستين دفتر شعر او در سال‌هاي 1310-1308 خورشيدي با مقدمه‌هاي استاد بهار، سعيد نفيسي و پژمان بختياري از سوي كتابخانه خيام و آخرين مجموعه شعرش پس از درگذشت وي “در تابستان 1369” به عنوان جلد سوم ديوان شهريار شامل اشعار منتشر نشده از سوي انتشارات رسالت تبريز در پانصد صفحه انتشار يافت. سپس كليه اشعار وي در يك مجموعه چهارجلدي توسط انتشارات زرين به چاپ رسيد. طبق شمارشي كه از كليات اشعارش به عمل آمده، ديوان‌هاي مختلف او شامل بيست هزار و شصت بيت شعر سنتي و حدود 15 منظومه و شعر آزاد در قالبهاي تازه است.




اي واي مادرم
آهسته   باز  از  بغل  پله‌ها  گذشت
در  فكر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته  دور  و  برش  هاله‌اي  سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست


در  زندگي  ما  همه  جا ،  ول  مي‌خورد
هر كنج خانه صحنه‌اي از داستان   اوست
در ختم خويش هم به سر و كار خويش بود
بيچاره مادرم


هر روز مي‌گذشت از اين زير پله‌ها
آهسته  تا به هم نزد خواب ناز  من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد


با پشت خم از اين بغل كوچه مي‌رود
چادر   نماز   فلفلي   انداخته  به  سر
كفش چروك خورده و  جوراب  وصله‌دار
او فكر بچه‌هاست


هر جا شده هويج هم امروز مي خرد
بيچاره پيرزن همه برف است كوچه‌ها
او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش
آمد به جستجوي من و سرنوشت من


آمد   چهار طفل ديگر هم بزرگ كرد
آمد كه پيت نفت گرفته  به  زير   بال
هر شب درآيد  از در  يك  خانه  فقير
روشن كند چراغ يك عشق نيمه جان


مادر بخواب خوش
منزل         مبارك
آينده   بود    و   قصه   بي مادري   من
ناگاه ضجه‌اي كه به هم زد سكوت مرگ
من  مي‌دويدم  از    وسط   قبرها   برون
او  بود  و  سر  به  ناله  برآورده  از  مغاك


خود  را  به  ضعف از پي  من  بازمي‌كشيد
ديوانه     و رميده     دويدم    به   ايستگاه
خود را به هم فشرده مي‌خزيدم ميان جمع


ترسان   ز پشت  شيشه  در  آخرين  نگاه
باز آن سفيدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز
از من جدا مشو


مي‌آمديم  و  كله  من گيج و  منگ بود
انگار  جيوه  در  دل  من  آب   مي‌كنند
پيچيده صحنه‌هاي زمين و زمان به  هم
خاموش   و   خوفناك  هم  مي‌گريختند


مي‌گشت آسمان كه بگويد به مغز من
دنيا به پيش   چشم گنهكار من  سياه
وز  هر  شكاف  و   ماشين   غريو    باد
يك  ناله  ضعيف  هم  از  پي دوان دوان


مي‌آمد و به مغز من آهسته مي‌خليد
تنها شدي پسر
باز  آمدم  به  خانه  چه  حالي  نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض


پيراهن   پليد  مرا  باز  شسته   بود
انگار خنده كرد ولي دل‌شكسته بود
بردي  مرا  به  خاك  سپردي  و آمدي
تنها   نمي‌گذارمت   اي   بينوا   پسر
مي‌خواستم به خنده درآيم ز اشتباه
اما    خيال    بود
“اي واي مادرم”

 


برگرفته از :
زندگينامه شاعران ايران و زندگي‌نامه شهريار

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

خوشنويسي

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

درویش عبدالمجید طالقانی


درویش عبدالمجید طالقانی خوشنویس، شاعر و عارف شهیر ایرانی است. او متخلص به «مجید» بود و بزرگترین خوشنویس خط شکسته‌نستعلیق در تاریخ خوشنویسی ایران به شمار می‌رود. وی در خط شکسته مانند میرعماد در نستعلیق استاد بوده‌است و این خط را به پایه‌ای رسانید که تاکنون کسی بدان نتوانسته‌است برسد.


وی در حدود سال ۱۱۵۰ هجری قمری در روستای مهران از توابع طالقان تهران دیده به جهان گشود. در اوان جوانی رهسپار اصفهان شد و به کسوت فقر مشرف گردید و در آن حال به مشق خط روی آورد. در آغاز از روی خط میرعماد به‌تمرین و تعلم پرداخت و در این تجربه به‌کمال رسید. امّا چون دید نام نامی و آوازه بزرگ استاد، جهانگیر است و او که خود عشق به جاودانگی داشت، در بارقه اشتهار میرِ بزرگ، پرتوی نخواهد یافت، روی به خط شکسته آورد. و استعداد شگرف خود را در کامل کردن این خط زیبا به کار آورد و زمینه خط میراث استادان گذشته را مثل شفیعا کمال بخشید. تا به‌جایی رسید که خط شکسته او در زیبایی و ملاحت و استواری به اوج رسید و بدون رقیب شد.

درویش مردی عارف و منزوی بود و عمر را به تجرد سپری ساخت تا اینکه در سال ۱۱۸۵ در اثر ابتلا به بیماری مالاریا چشم از دنیای فانی فرو پوشید و پیکرش در فضای جلوخان «تکیه میر» در تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده شد. این مکان بعدها به «تکیه درویش عبدالمجید» شهرت یافت.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

میرعلی تبریزی

میر علی تبریزی یا میر علی هروی تبریزی (درگذشت ۸۵۰ه‍.ق) با لقب قدوة الکتاب (به‌معنی پیشگام خوشنویسان) فرزند میر علی سلطانی از خوشنویسان به‌نام و از مفاخر خوشنویسی ایرانی در سده هشتم و نهم هجری (چهاردهم و پانزدهم میلادی) است. او را واضع و مبدع خط زیبای نستعلیق می‌دانند که از مفاخر هنر ایرانی است.

از جزئیات زندگی این استاد بزرگ خوشنویسی اطلاعات زیادی در دست نیست بجز آنکه مدتی در تبریز می‌زیسته و وفاتش به سال ۸۵۰ه‍.ق (۱۴۴۶-۱۴۴۷میلادی) اتفاق افتاده‌است.

در نیمه اول قرن نهم دو نفر با نام میرعلی تبریزی میزیسته‌اند: یکی میرعلی بن الیاس تبریزی و دیگری میرعلی بن حسن تبریزی که میر علی فرزند حسن را بنیان‌گذار خط نستعلیق می‌دانند.

هرچند برخی از دست نبشته‌ها و اسناد مربوط به قبل از زمان میرعلی تبریزی به خطی بسیار نزدیک به نستعلیق به دست آمده است ولی میرعلی از لحاظ فنّی آین خط را به صورت مستقلی عرضه نمود از این رو استادان بعدی، ابداع خط نستعلیق را به او نسبت داده‌اند.در رساله‌های قدیمی خوشنویسی داستانی نقل شده که میرعلی شبی در خواب، پرواز غازها را دید و حرکات سیال نستعلیق را از حرکات نرم بدن این پرندگان هنگام پرواز الهام گرفت.

گفته می‌شود میرعلی از ترکیب دو خط نسخ و تعلیق خط زیبایی پدید آورد که در ابتدا به «نسختعلیق» و سپس موسوم به نستعلیق گردید و همان است که اکنون خط زیبای پارسی بدان نوشته می‌شود. اگر او واضع این خط نباشد می‌توان گفت میرعلی به این خط روش روشن داد.
نسخ تعلیق اگر خفی و جلی است *واضع الاصل خواجه میرعلی است
میرعلی که در بغداد در دربار سلطان احمد جلایر (783-813 هجری) بود کلیات فارسی "خواجوی کرمانی" را در سنهٔ ۷۹۸ به خط نستعلیق در بغداد نوشت و حال آنکه زبان اهل بغداد همیشه عربی بوده‌است. این نسخه کلیات مصوّر خواجوی کرمانی در موزه لندن موجود می‌باشد.

شکل اولیه خط نستعلیق و ترکیبات آن در ابتدا ساده‌تر بود، اما میرعلی آن‌را کامل کرد. ویژگی شکل تزیینی این خط،برای نوشتن اشعار بسیار مناسب است. آرتور پوپ هنرشناس و ایرانشناس مشهور می‌گوید: “...درحالیکه نسخ کامل و متعادل است، تعلیق تاثیرناک و حاکم است. که در نتیجه بافت ویژه‌گیهای این دو نوع خط، نستعلیق که خیلی نوازشگر، مفشن، آرام و ملائم است، بمیان آمده. یعنی که این نوع خط مروج پارسیان یک تصویر عالی متمدن بودن و جهان دیدگی آن‌را نشان می‌دهد. نستعلیق توسط جعفر تبریزی، سلطانعلی مشهدی، میر عماد حسنیو دیگران به کمال پختگی رسید. ظهور نستعلیق به کاربرد خط تعلیق کاملا پایان داد.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

میر علی سادات حسینی هروی

میر علی سادات حسینی هروی (متوفی ۹۵۱ه‍) معروف به میر علی هروی و میرجان و ملقب به کاتب‌سلطانی از نستعلیق‌نویسان بنام و از خوشنویسان بزرگ قرن دهم هجری در دربار سلطان حسین بایقرا است.
میرعلی الحسینی خطاط مشهور به هروی اهل هرات بوده او در هرات در خانواده‌ای سید به دنیا آمد . خانواده آن‌ها در ۱۵۰۶م/۹۱۱ه‍.ق به مشهد کوچ کردند ولی بزودی به هرات بازگشتند و در همانجا ماندگار شدند. تا اینکه در سال ۱۵۲۸م/۹۳۵ه‍.ق عبیدالله یا عبیدخان ازبک این شهر را تسخیر و میرعلی هروی را با خود به بخارا برد. میرعلی هروی تا هنگام مرگش در حدود ۱۵۴۴م/۹۵۰ه.ق در این شهر کار می‌کرده است. او در ۱۵۱۹م/۹۲۵ه‍.ق یعنی هنگامی که در هرات میزیسته کتاب بوستانی را نوشته که اکنون در موزه اسلامی و ترکی در استانبول نگهداری می‌شود.

او از سادات حسینی و از اهالی هرات بود که لقب "کاتب السلطانی" داشته است. اوشاگرد زین‌الدین محمد و سلطان‌علی مشهدی بود که از هر دو استاد پیشی گرفت. میرعلی هروی در سال ۹۳۵ به اجبار به شهر بخارا برده شد و تا سال ۹۶۰ که درگذشت در همان شهر با افسردگی روزگار می‌گذرانید. از آثار منثور او رساله مدادالخطوط را می‌توان نام برد.


او برخی از آثارش را با امضاء " میرعلی الکاتب السلطانی" رقم زده است.

این شعر از اوست که چندین بار آن را با تفاوت‌های اندکی نوشته است:
عمری از مشق دوتا بود قدم همچون چنگ * تا خط من بیچاره بدین قانون شد
طالب من همه شاهان جهانند ولی * در بخارا جگر از بهر معیشت خون شد
سوخت از غصه درونم چگنم چون سازم * که مرا نیست از این شهر ره بیرون شد
این بلا برسرم از حسن خط آمد امروز * وه که خط سلسلهٔ پای من مجنون شد

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

ابْن ِ مُقْله


اِبْن ِ مُقْله، ابوعلی محمد بن علی بن حسین (حسن) بن عبدالله شیرازی (شوال ۲۷۲- ۳۲۸ قمری/ مارس ۸۸۶ -۹۴۰ میلادی)، ادیب ، خوشنویس، مبتکر و مبدع خطوط مختلف و وزیر عباسیان. ابداع و تنظیم خطوط ششگانه و اصول دوازده‌گانه خوشنویسی را به او نسبت می‌دهند که تحول عظیمی در سیر نگارش حروف به سمت خوشنویسی هنرمندانه به شمار می‌رود و نقطه عطفی در خوشنویسی اسلامی است.
ابن مقله در عصر روز پنجشنبه ۲۱ شوال سال ۲۷۲ه‍.ق در فارس (Shiraz) متولد شد. این هنرمند توسط خلیفه عباسی المقتدر بالله به وزارت برگزیده شد. در سال ۳۱۸ ه‍.ق به‌دنبال سخن‌چینی و تهمت حسودان از مقام خود عزل شد. او از بغداد به زادگاهش فارس برگشت و تا سال ۳۲۰ ه‍.ق در آنجا ماند. پس از شورش مردم بغداد علیه المقتدرو پس از سقوط او القاهر بالله به خلافت رسید. در زمان القاهر، ابن‌مقله دوباره به وزارت رسید. چندی بعد باردگر با تهمت‌های اطرافیان خلیفه او را از وزارت عزل کرد.

پس از چندی باز مردم بغداد شوش کردند و القاهر را نیز از تخت به زیر آورده و در چشمانش میل کشیدند. بس از او پسرش با لقب الراضی بالله به خلافت رسید و ابن مقله باردگر به‌وسیله او به صدارت رسید ولی برای بار سوم از صدارت خلع و درنهایت پس از شکنجه و آزار درپی بدخواهی عده‌ای حسود، دست راست این هنرمند را از بدنش جدا کردند. ولی چون الراضی پشیمان شده بود، دستور داد به مداوای او بپردازند، اما مداوا سودی نبخشید. پس نوشتن با دست چپ را تمرین کرد و حتی قلم را به آرنج دست راست می‌بست و می‌نوشت‌. گفته شده که او در این کار هم موفق گردید.

ابن‌مقله در سال ۳۲۸ه‍.ق چشم از جهان فرو بست.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |


بيوگرافي ابن بواب

 
ابوالحسن علاالدین علی بن هلال مشهور به ابن بواب و ملقب به «قبله الکتاب» از معروفترین خطاطان ایران در اوائل قرن پنجم هجری است.

پدرش دربان القادر بالله خلیفه عباسی (فرمانروایی ۹۹۱-۱۰۳۱ م) و خود از نزدیکان القادر و یا به قولی از ملازمان بهاالدین دیلمی بود. او به مناسبت شغل پدر به ابن بواب شهرت یافت. او در خطوط مختلف به جا مانده از ابن مقله تصرفاتی کرد و قواعدی تازه در خوشنویسی به‌وجود آورد. از او نسخه‌ای به خط نسخ در محجموعه خصوصی چستربیتی در انگلستان موجود است. او در سال ۴۲۳ ه.ق درگذشته است.

او در تکمیل خط نسخ که به وسیله ابن مقله وضع شده بود، زحمات بسیاری کشید و نگارش حروق نقطه دار را تحت قوانینی در آورد که تا قرن حاظر نیز خطاطان آن‌ها را رعایت می‌کنند. ابن بواب در نگارش قران نیز تسلطی عجیب داشت و نوشته‌های او در این زمینه بی‌نظیر است.
 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط مهیار |

نمونه ای از سیاه مشق ...

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط مهیار |

علیرضا بیگلری در سال ۱۳۶۲ در شهر خدابنده از توابع استان زنجان  چشم به جهان گشود. در سن یک سالگی به اتفاق خانواده به شهریار از توابع استان تهران مهاجرت نمود و در همان جا بزرگ شد.

از همان کودکی به هنر علاقه داشت. اما نقطه ی عطف رشد هنری وی از سال اول راهنمایی بود که به گفته ی خودش توسط یکی از معلمان خود به نام آقای آقاجانی (که هم اکنون در یک مدرسه در شهر اندیشه مشغول تدریس است ) آغاز گردید. در سال های بعد به تمرین از کتب مختلف طراحی و نقاشی و خوشنویسی مشغول شد و اندک مطالبی آموخت. بعد از ورود به دانشگاه بود که در کلاس های خوشنویسی و طراحی که توسط دانشگاه تدریس میگردید در این کلاس ها شرکت نموده و اداره آموزشی اصولی و حرفه ای را در رشته های خوشنویسی و طراحی و نقاشی گذراند. وی در طول دوره ی دانشجویی و بعد از آن در مسابقات جشنواره های مختلف هنر در رشته های خوشنویسی و طراحی و نقاشی شرکت نمود و موفق به کسب عنوانین متعددی گردید.

بعد از تمام شدن دانشگاه که به عنوان معلم به شهر شهریار بازگشت , دوره های تکمیلی خوشنویسی را در همین شهر و زیر نظر اساتیدی همچون استاد اکبر جباری و استاد قادر غفاری گذراند و بعد مدتی هم در کلاس های فوق ممتاز استاد فلسفی تلمذ نمود. وی از سال ۱۳۸۵ به عنوان مدرس انجمن خوشنویسان شروع به تدریس خط نستعلیق نمود.

ایشان طی این سال ها در چندین نمایشگاه خوشنویسی حضور داشته و آثار چشمگیری از خود اراپه نموده اند.

نوشته شده در تاريخ شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط مهیار |